کد مطلب:313545 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:179

آقایی سراغ مریض شما را می گرفت
آقای جواد تبرائی، معلم آموزش و پرورش قم، طی مرقومه ای چنین نوشته اند:

سپاس بی كران خداوندی را كه ما را از نیستی به هستی آورد. این بنده ی سراپا تقصیر به پیشگاه ایزد منان، جواد تبرائی، معلم آموزش و پرورش شهرستان قم می باشم. مطالبی را كه در زیر از نظر خوانندگان عزیز می گذرد در مورد معجزه ی حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام، بزرگ پرچمدار صحرای كربلا، می باشد، چون او یكی از بندگان بزرگ الهی است، زیرا با مردانگی و شجاعت بی نظیرش نهال دین اسلام را در بدترین لحظات تاریخ آبیاری نمود.

اما مطلب مورد نظر: خانم این جانب در مهر ماه سال 1370 شمسی یك ناراحتی زنانه پیدا كرد كه مجبور شد عمل جراحی انجام دهد. عمل به خوبی انجام شد و پس از چند روز اقامت در بیمارستان به منزل آمد، ولی چند روزی از آمدن وی به منزل نگذشته بود كه یك مرتبه فریاد زد پایم سیاه شده است. بلافاصله او را نزد دكتر جراحش بردیم، ایشان گفتند: خون در پای ایشان لخته شده و خطرناك است، هر چه سریعتر او را به یك پزشك قلب برسانید. فورا او را نزد دكتر قلب بردیم و ایشان، با فوریت پزشكی، نامبرده را در بیمارستان شهید بهشتی قم، بخش «سی، سی، یو» بستری نمود. ساعت 10 شب بود.

پس از بستری شدن، بنده به منزل آمدم، دیدم بچه ها خیلی ناراحتند و گریه می كنند. در دل توسلی به قمر بنی هاشم علیه السلام پیدا كردم و با خود گفتم كه در محرم آینده، در هیئت حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام (در محل خودمان در نطنز، كوی مزرعه ی خطیر) شب تاسوعا شام می دهم. هنوز چند روزی از این قرار نگذشته بود كه دیدم از نطنز زنگ زدند و گفتند: یكی از بستگان، خواب دیده است كه در خواب، آقایی سراغ مریض شما را می گرفت و آدرس می خواست كه برود و به او سر بزند.

خلاصه بعد از چند روزی دكتر مریض را مرخص نمود و روز به روز بهبودی حاصل می شد تا روز وعده ی ما رسید، یعنی محرم روز هشتم محرم سال 1371. مشغول تهیه ی شام شدیم. در ساعت 5 / 4 بعد از ظهر، وقتی مشغول پختن غذا بودیم، یكی با



[ صفحه 367]



روحیه ای ناراحت آمد و گفت: خانم شما پایش درد عجیبی گرفته است. من سراسیمه به منزل آمدم، دیدم درست است، اما چون من خودم یكی از نوكران این خانواده هستم، پیش خود گفتم امروز می خواهد یكی از آن مطالبی را كه خود گاهی در هیئت می گویی برایت اتفاق بیفتد. به همسرم گفتم: شما ناراحت نباشید، من می روم تا بقیه ی غذا را آماده كنم.

در موقع برگشتن به جایگاه هیئت، در بین راه به خدای توانا عرض كردم: خدایا، به بزرگ پرچمدار صحرای كربلا قسمت می دهم كه نگذاری آبروی من و ایشان در خطر باشد. در راه این زمزمه ها را داشتم، تا به پای دیگ های غذا رسیدم. پس از اتمام كار و تهیه ی غذا، مجددا به منزل برگشتم. اذان مغرب را گفته بودند، دیدم همسرم بسیار خندان و خوشحال است. گفت: شما بروید مشغول باشید، الحمدلله حالم خوب شد و خودم نیز به هئیت می آیم.

خدا را سپاس می گویم كه از آن روز به بعد، با معجزه ی قمر بنی هاشم علیه السلام پای ایشان شفا گرفته و دیگر هیچ گونه ناراحتی ندارد.